گنجور

 
صفایی جندقی

راندی آخر چون سگ از درگاه خود با خواریم

مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم

از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست

خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم

مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون

غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم

نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد

هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم

آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون

سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم

تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر

مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم

جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا

خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم

دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی

تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم

شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان

بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم

شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام

از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم

در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود

از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode