گنجور

 
صفایی جندقی

در رهش جان دادم اما هرکه دلبر بایدش

هرنفس عمری درین ره جان دیگر بایدش

بهر جانان غرق اشکم گر ببینی ترمیا

کی براندیشد ز دریا آنکه گوهر بایدش

آن ستمکاری کش از آزار یاران باک نیست

از برای امتحان یاری ستمگر بایدش

هرکه بسته از تو جامی بی تو ز آن پس جاودان

جای می خارا به مینا خون به ساغر بایدش

ملک غم را مسلم شد ز فر حسن تو

حالی از خاک درت اورنگ و افسر بایدش

قصد من گم کردن آثار پی تنها نبود

هرکه سوی دوست پوید پای از سر بایدش

دارد از مژگان و رخ ترکم تدارک ها بلی

شه که کشور می گشاید گنج و لشکر بایدش

رفت نور از دیده تا از روی یار افتاد دور

راست خواهی سرمه ای از خاک آن در بایدش

غم صفایی می خرم از عشق با رخسار زرد

هرکه بفروشد متاعی مشتری زر بایدش