گنجور

 
صفایی جندقی

حرف ها از خون دل خوش بر زبان آورده باز

خامه ای ز اسرار سودایت سری در کرده باز

کلک مشکین غصه ی پنهانی دل فاش کرد

وه که ناید قصه ای کز پرده شد در پرده باز

ز آفتاب سایه پرورد ارتفاع عیش گیر

یعنی آن بیضا که دهقانش به خم پرورده باز

لعل شیرین دیگر امروز از تبسم بسته تنگ

خاطر از فریاد فرهادش مگر آزرده باز

گوشه گیری خواستم ز ابرو ولی آن طره ام

بر سر بازار رسوایی کشان آورده باز

دیده ی امیدم از مردم سرا پا بسته چشم

دیده گان تا مردم چشمم به رویت کرده باز

دیده ی بد دور از آن طلعت که گویی دست صنع

در شقایق پرده ای از نسترن گسترده باز

عقل هشیاران ربود از فرط حیرت آنکه کرد

چشم مستت نرگسی کاندر پیش پرورده باز

پرتو وصل از وفا بفکن صفایی را به فرق

کش ببینی زنده در صد ره به هجران مرده باز