گنجور

 
صفایی جندقی

گر به سودای محبت رفت در پا جان مرا

نیست غم کآمد بحمدالله به سر جانان مرا

تاگدای لعل شیرینت شدیم از یاد رفت

حشمت اسکندر وسرچشمه ی حیوان مرا

نیست برخاک درت با این سرشک تلخ و شور

شوق جوی سلسبیل و روضه ی رضوان مرا

گر به حشرم بی تو در فرخای جنت جا دهند

شکر باشد به جان از گوشه ی زندان مرا

گلشنم بی چهر و خطت گرنه گلخن از چه روی

خارها در دیده گوید لاله و ریحان مرا

دل ز تنگ لعل نوشینت چرا نامد برون

گر نه خون آلود آن یاقوت شد دندان مرا

یک دل از من پیش نگرفتی چرا از سیم اشک

در عوض هر چشمزد پر میکنی دامان مرا

نز تو کام من بد آمد نز دل من کار تو

داشتی در کوی خود یک عمر سرگردان مرا

صدر اسلام ار صفایی کافرم خواند چه نقص

حق نخواهد برخلاف ظن او بطلان مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode