گنجور

 
صفایی جندقی

مرغ دل از قید غم های جهان آزاد بود

تا به کام خویشتن در دام آن صیاد بود

روبرو شاگرد نقاشی دل از دستم ستاد

کو به فن دلبری استاد صد استاد بود

سینه کندم درغم جانان و شادم کز وفا

نقل ما شیرین تر از افسانه ی فرهاد بود

بعد عمری یک رهم بر سر رسید این هم نه خود

ز اهتمام بخت من، کز طالع فریاد بود

وقت جان دادن قتیلت نز رهایی در طرب

با غم هجران به مرگ زندگانی شاد بود

کشت و پس برتربتم گیسو فشان بگریست زار

گوئیا آشفتگی های من او را یاد بود

کشتن فرهاد از آن شیرین دهان بیداد نیست

هر چه با ما کرد آن خسرو کمال داد بود

خوی خون ریزی پدر یادش نداد از روی عمد

کاین جوان از کودکی خونخوار مادرزاد بود

هر چه گفتی جز حدیث لعل آن نوشین دهن

از شکر تا زهر در گوش صفایی باد بود