گنجور

 
صفایی جندقی

باغبان را بودی ار مغزی به سر بر جای خاک

جاودان چون خاک بنهادی سر اندر پای تاک

من که مستوری نمی جویم ز رسوایی چه بیم

من که هشیاری نمی دانم ز بد نامی چه باک

گردن دوت برافرازم به گردون از شرف

دست فضلم گر کندگرد گناه از گونه پاک

سینه مجروح از چه رو گر تن نیامد تیر سفت

دیده خون ریز از چه رو تا دل نباشد زخمناک

سوختم در آتش عشقت چنان کز بعد مرگ

جای گردم دود خواهد خاست چون تیغ از مغاک

گر خود از خونم بحل خواهی خدا را بی دریغ

چو افکنی بر خاکم از بالین مرو پیش از هلاک

دل ندارد دولتی تا گویمت قلبی لدیک

جان ندارد قیمتی تا خوانمت روحی فداک

دستگیری کن تو کز غرقاب غم برهانیم

ورنه چون آیم برون زین ورطه با این انهماک

آسمان سا شد صفایی فرق فخرم در دو کون

تا مرا بر خاک کویش با سگان است اشتراک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode