گنجور

 
صفایی جندقی

تا نمیرم کی ز افغان چاره ی هجران کنم

درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم

دامن از دستم کشیدی دیگرم زین در مران

تا مگر خاکی به سر از دست آن دامان کنم

صد جهانم جان و سر در پای او ممکن نبود

ورنه نرخ جان و سر می خواستم ارزان کنم

جان ندادم شام هجران صبح دیدار ای دریغ

با کدامین چشم و رو، رو در روی جانان کنم

دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار

چشم دارم و آن نیم کاندیشه از پیکان کنم

برد زلف سرکشت سودای عیش از سر مرا

کی بدین آشفتگی فکر سر و سامان کنم

وه چنان بینم که بیند چشم مردم رو به رو

من که درغیرت ترا ازچشم خود پنهان کنم

تا عقیق لعلت از الماس خط فیروزه فام

هر دم از جزع یمان صد شاخه مرجان کنم

جان دهم و ز رنج هجرانش صفایی وارهیم

مشکلی این سان به کاری مختصر آسان کنم