گنجور

 
صفایی جندقی

گر بدین سان اشک بارد دیده در دامان مرا

غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا

تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک

ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا

خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد

لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا

در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری

همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا

بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب

باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا

مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت

نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا

حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول

فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا

عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی

ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا

گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد

نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا