گنجور

 
صفایی جندقی

دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب

ساختم آماده مستی را شرابی با کباب

گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت

تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب

مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل

فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب

آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید

دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب

هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم

جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب

ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است

این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب

شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر

لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب

پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست

زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب

شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل

کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب

سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر

راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب

گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم

نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب