گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۷

 

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی

خاربنان خشک را از گل او طراوتی

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی

سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

از گذری که او کند گردد سرد دوزخی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۸

 

باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری

یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری

همچو دعای صالحان دی سوی اوج می‌شدی

باز چو نور اختران سوی حضیض می‌پری

کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۹

 

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری

بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری

بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها

نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری

آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۰

 

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری

آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری

از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای

سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری

بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۱

 

با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی

رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی

ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا

چون تو از آن قان نه‌ای رو که یکی مغولکی

مستک خویش گشته‌ای گه ترشک گهی خوشک

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۲

 

ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی

وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی

عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد

نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی

هر که اسیر سر بود دانک برون در بود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۳

 

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

جان منی و یار من دولت پایدار من

باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی

یا جهت ستیز من یا جهت گریز من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۴

 

خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی

طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی

کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی

یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی

برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۵

 

یاور من توی بکن بهر خدای یاریی

نیست تو را ضعیف‌تر از دل من شکاریی

نای برای من کند در شب و روز ناله‌ای

چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی

کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۶

 

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای

در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد

ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۷

 

هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی

آتش عشق درزده تا نبود عمارتی

ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را

سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی

روح که سایگی بود سرد و ملول و بی‌طرب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۸

 

ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی

آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی

آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد

آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی

چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۹

 

گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری

تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری

ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند

در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری

آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۰

 

ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری

در سر مست من فکن جام شراب احمری

بحر کرم توی مرا از کف خود بده نوا

باغ ارم توی مها بر بر من بزن بری

ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۱

 

جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری

برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری

آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند

و آنک ندارد آذری ناید از او برادری

فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۲

 

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی

دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او

شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی

چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۳

 

رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی

دیده شدی نشان من گر نه که بی‌نشانمی

سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم

جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی

لطف توام نمی‌هلد ور نه همه زمانه را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۴

 

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی

کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

روز و شب و نتایج این حبشی و روم را

بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۵

 

آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی

غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی

می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند

ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی

مرد قمارخانه‌ام عالم بی‌کرانه‌ام

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۶

 

خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی

هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی

گر تو نمی‌خری مخر می به هوس همی‌خرم

عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی

پیشتر آ تو ای پری از ترشی توی بری

[...]

مولانا
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode