گنجور

 
مولانا

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی

کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

روز و شب و نتایج این حبشی و روم را

بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی

و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی

این چه کرامت است ای نقش خیال روی او

با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی

خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی

خاطر بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی

در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری

در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی

ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو

تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی

گاه ز نیم زلتی برهمشان همی‌زنی

گاه خود از کبیرها چشم فراز می‌کنی

گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی

گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی

می‌شکنی به زیر پا نای طرب نوای را

چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی

بربط عشرت مرا گاه سه تا همی‌کنی

پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی

جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد

باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی

 
 
 
مولانا

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای

[...]

سعدی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان

عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

[...]

کمال خجندی

باز به ناز کش مرا چیست که ناز می‌کنی

ناز نمی‌کنم دگر گونی و باز می‌کنی

من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم

بر رخ من در بهشت از چه فراز می‌کنی

از دهنت چو می‌رود پیش دو لب حکایتی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

چند مسافرت دلا سوی حجاز می‌کنی

کعبه دل طواف کن گر تو نماز می‌کنی

طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن

چون به حقیقی رسی ترک مجاز می‌کنی

گفتمش این نیاز من گفت نه یک‌هزار نه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه