گنجور

 
مولانا

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی

خاربنان خشک را از گل او طراوتی

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی

سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

از گذری که او کند گردد سرد دوزخی

وز نظری که افکند زنده شود ولایتی

مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود

گر بت من ز مرده‌ای یاد کند حکایتی

آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه‌ای

آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی

آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی