گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴

 

آفرین بر خسروی‌ کاو را چنین باشد وزیر

وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر

زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان

هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر

ر‌َهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بی‌همال

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵

 

گرچه آمد داستان خسرو شیرین به سر

خسرو دیگر منم شیرینم آن شیرین پسر

من بسی در پیش آن شیرین پسر خدمت‌ کنم

همچنان چون کرد خسرو خدمت شیرین به سر

تا که دارد در جهان چون چشمهٔ آب حیات

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶

 

چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر

ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر

هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من

کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر

چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۷

 

عزیزست و پاینده دین پیمبر

به پیروزی شاه فرخنده اختر

سرافراز سلجوقیان شاه مشرق

ملک ناصرالدین ملک‌زاده سنجر

جمال است از او اصل را تا به آدم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸

 

صبوح مرا خوش کن ای خوش پسر

به میخوارگان ده قدح تا به سر

که چون سر برآرد ز کوه آفتاب

قدح تا به سر خوشتر ای خوش پسر

چه از آب رز شد زمین بهره‌مند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹

 

گفتم به عقل دوش‌ که یا اَحسَن‌الصُّور

گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر

گفتم مرا نظر همه وقتی به‌سوی توست

گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر

گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰

 

همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر

یکی‌کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر

به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت

یکی بر مه زند چوگان یکی برگل‌ کشد چنبر

ز روی و بوی آن دلبر دو برهان است عالم را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱

 

سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر

چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر

نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست

که آب او همه جودست و موج او همه زر

رسیده منفعت آب او به شرق و غرب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲

 

عاشق آنم‌که عنابش همی بارد شکر

فتنهٔ آنم‌که سنجابش همی پوشد حجر

خستهٔ آنم ‌که ازگل توده دارد بر سمن

بستهٔ آنم‌که از شب حلقه دارد بر قمر

از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳

 

شغل دولت بی‌خطر شد کار ملت با خطر

تا تهی شد دولت و ملت ز شاه دادگر

مشکل است اندازهٔ این حادثه در شرق و غرب

هائل است آوازهٔ این واقعه در بحر و بر

مردمان گفتند شوریده‌ست شوال ای عجب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴

 

در هر چمن از گردش خورشید منور

دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر

دری که بدو روی زمین گشت موشح

مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر

گر زنده نگشتند به‌ گلزار و به‌ کهسار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵

 

گر ز حضرت به‌ سوی خلد برین رفت پدر

گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر

ور به غرب اندر یک‌باره نهان شد خورشید

از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر

ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶

 

ماه تابان دیده‌ای تابان ز سرو جانور

گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر

تا رخ و بالای او معلوم گرداند تورا

کاسمان را ماه‌ گویای است و سرو جانور

بینی آن رخ‌ کز نگار و رنگ او بی‌قدر شد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷

 

ایا نوشته هنرنامه‌ها فزون ز هزار

و یا شنیده ظفرنامه‌ها برون ز شمار

چو رزم شاه هنرنامهٔ شگفت بخوان

چو فتح شاه ظفرنامهٔ بدیع بیار

به رزم او نگر وگرد آن فسانه مگرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸

 

بر فتح همی دور کند گنبد دوار

بر سعد همی سیرکند کوکب سیار

وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین

گشتند مظفر سپه شاه جهاندار

آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹

 

ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار

کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار

داده قرار زاول و هند و نهاده روی

بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار

از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰

 

تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار

بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار

از برف شد بدایع کهسار در حجاب

وز ابر شد صنایع خورشید در حصار

هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱

 

تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار

مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر

زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار

تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲

 

مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار

نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار

طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان

تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار

از زمین گویی برآوردند گنج شایگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳

 

تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار

جزملک سلطان به‌ گیتی در نباشد شهریار

از جلال او همی دولت بماند جاودان

وز جمال او همی ملت بماند پایدار

همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۳۷۳