گنجور

 
امیر معزی

تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار

بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار

از برف شد بدایع کهسار در حجاب

وز ابر شد صنایع خورشید در حصار

هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ

گردون نهفته گشت بَه سنجاب سیل بار

باد صبا به باغ بسوزد همی بخور

باد خزان به چرخ برآرد همی بخار

زاغ سیاه یافت به میراث بوستان

اماغ‌ا سپید داد به تاراج لاله زار

قمری کنون همی نسراید به گلستان

بلبل‌ کنون همی نگراید به مرغزار

اذر به جای لالهٔ کوهی است با فروغ

آذر به جای سوسن جویی است آبدار

هست آبگیر را به رخام اندرون مقام

هست آفتاب را به کمان اندرون قرار

بر دوش دشت هست زکافور طَیْلسان

در گوش باغ هست ز دینار گوشوار

هر روز بر درخت بپوشند جامه‌ای

کش زرّ پخته پود بود سیم اخام‌ا تار

یک چند نوبهار بیاراست روی خویش

آمد خزان و کرد نهان روی نوبهار

زودا که نوبهار برآرد سر از زمین

گردد به دولت ثقه‌الملک آشکار

صدر عراقیان و خداوند رازیان

بومسلم ستوده رئیس بزرگوار

نسل سروشیار پراکنده در جهان

بومسلم است سید نسل سروشیار

گرگاه کودکی پدر از وی کناره شد

بختش به عزّ و ناز بپرورد در کنار

شد بدسگال دولت او پیشکار خلق

و او را همیشه بخت بلندست پیشکار

او روز و شب ز خالق هفت آسمان به شکر

دشمنش دام خدمت مخلوق را شکار

ای درگه بلند تو تا‌لیف احتشام

وی حضرت شریف تو تاریخ افتخار

در حق شناختن ز تو به نیست حق شناس

در حق‌گزاردن ز تو ا‌مه‌ا نیست حق‌گزار

روز درنگ تو نبود خاک را سکون

روز شتاب تو نبود چرخ را مدار

کار هنر به همت تو گیرد استواء

بند خرد به دولت تو گردد استوار

گفتار توست حجت تقدیر لم‌یزل

کردار توست صورت توفیق کردگار

جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه

بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار

سرگشته شد ز جود تو گردون به زیر عرش

فرسوده شد ز حلم تو ماهی به زیر بار

ارکان دین ز جاه تو جویند ایمنی

اعیان ری ز رای تو خواهند زینهار

از عزم خویش بر دل مردان زنی رقم

وز حزم خویش بر سر شیران ‌کنی فسار

آسایش قضا و قدر زیر دست توست

با خامهٔ تو هر دو رفیقند و سازگار

آن ساختی به خامه که هرگز نساختند

موسی به چوب زنده و حیدر به ذوالفقار

تا کی ز جود صاحب عَبّاد و همتش

در خدمت تو هست به همت چنو هزار

نبتی‌ که بر دمد به سپاهان ز خاک او

هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار

ای بخت تو فراشته بر آسمان علم

وی نام تو نگاشته بر مشتری نگار

من ا‌کهترا آمدم ز نشابور سوی ری

وز بهر خدمت تو گذشتم بدین دیار

در مجلس تو بود یکی شاعر عزیز

زان شاعر عزیز معزی است یادگار

از شهریار خلعت و منشور یافتم

مقبل شدم به خلعت و منشور شهریار

دانم که اختیار پدر خدمت تو بود

من نیز چون پدرکنم این خدمت اختیار

ده روز مدح‌گوی بوم بر بساط تو

زان بس شوم به خدمت سلطان روزگار

دریاست خاطر من و گوهر در او سخن

در مجلس شریف توگوهر کنم نثار

شعری که خاطرم به معانی بپرورد

باشد یکی طویله پر از در شاهوار

در نقد و در شناختن شعرهای خویش

بر همّت و کفایت تو کردم اختصار

تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست

تا هست در میانهٔ‌ گیتی عزیز و خوار

بادی بلند و دشمن تو پست و سرنگون

بادی عزیز و حاسد تو خوار و خاکسار

اقبال همنشین تو بالصّیف والشّتاء

توفیق رهنمای تو باللیل والنهار