گنجور

 
امیر معزی

تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار

جزملک سلطان به‌ گیتی در نباشد شهریار

از جلال او همی دولت بماند جاودان

وز جمال او همی ملت بماند پایدار

همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست

خاتم شاهان آفاق است شاه روزگار

گر نبودی اختیار اندر خور شاه جهان

ایزد او را از شهنشاهان نکردی اختیار

ور نبودی ذوالفقار اندر خور دست علی

نامدی از آسمان هرگز علی را ذوالفقار

ای شهنشاهی که هستی ملک را صاحبقران

ای خداوندی‌که هستی بخت را آموزگار

مرغ‌ را عدل تو دارد ایمن اندر آشیان

شیر را تیغ تو دارد عاجز اندر مرغزار

از مصافت تیره گردد روی گردون روز جنگ

از سپاهت خسته‌گردد پشت ماهی روزگار

گر بخواهی روز بار اندر فلک بندی سکون

ور بخواهی روز جنگ اندر مدر بندی مدار

شیرمردان را دل اندر طاعت آری روز جنگ

نامداران را سر اندر خدمت آری روز بار

تو چو خورشیدی و عدل توست نوری بی‌ستم

تو چو دریایی‌ و موج توست دُرّ شاهوار

هیچ‌کس دیدست خورشیدی که او بندد کمر

هیچکس دیدست دریایی‌ که او باشد سوار

قصهٔ اسفندیار و رستم اکنون بیهده است

زانکه بیجانند و تنشان در زمین دارد قرار

پیش ایوان تو هر روزی زمین بوسه دهند

صد هزاران رستم و سیصد هزار اسفندیار

گر به‌ بیداری ببیند تیغ تو فغفور چین

هر شبی‌گوید به خواب اندر که شاها زینهار

دشمن تو گر حصاری سازد از پولاد و سنگ

باره‌ و بنیاد آن هرگز نباشد استوار

با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو

چون قضای بد بیاید سودکی دارد حصار

ای جهانداری که تا ایزد بناکرد این جهان

بود فرمان تو را ملک جهان در انتظار

بر مراد توست‌ کار از کارزار آسوده باش

دولت باقی همی بهتر شناسد کارزار

تو به تخت پادشاهی بر همی‌گیری قدح

بخت تو گرد جهان دشمن همی‌ گیرد شکار

بندگان را هست کعبه درگه میمون تو

خدمت تو هست واجب همچو حج‌ کردگار

بندهٔ مخلص معزی بادیه بگذاشته است

بر در کعبه همی خدمت نماید بنده وار

من رهی از آفرین و مدح توگویم سخن

تا بماند راویان و مطربان را یادگار

بخت من‌ گردد جوان چون تو مرا گویی بیا

طبع من بارد گهر چون تو مرا گویی بیار

تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت

تا بود عنصر چهار و گردش ‌گیتی چهار

ماه بادت زیر دست و مهر بادت زیر مهر

سعد بادت همنشین و بخت بادت پیشکار

از شهنشاهان تو داری نام و کام و مال و ملک

نام جوی و کام یاب و مال بخش و ملک دار

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار

لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار

خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت

روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار

چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار

یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار

تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز

اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار

از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
خواجه عبدالله انصاری

ای خداوندان مال العتبار الاعتبار

ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار

پیش ازاین کاین جان عذرآورفروماند ز نطق

پیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند زکار

توبه پیش آرید و نادم از گُنه کاری خویش

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از خواجه عبدالله انصاری
ازرقی هروی

بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار

افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار

گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان

گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار

غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

ابر آذاری برآمد از کران کوهسار

باد فروردین بجنبید از میان مرغزار

این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار

وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار

خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه