گنجور

 
امیر معزی

گر ز حضرت به‌ سوی خلد برین رفت پدر

گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر

ور به غرب اندر یک‌باره نهان شد خورشید

از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر

ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای

پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر

ور شد از بیشهٔ دولت اثرِ شیر ژیان

اندر آن بیشه هم از بچهٔ شیرست اثر

ور ز آفاق بشد فرّخی فرِّ هُمای

باز بگشاد در آفاق به پیروزی پر

ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم

موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر

پسر فضل کریمی‌که به‌ افضال و کرم

از جهان ختم محمد همه فتح است و ظفر

خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر

آمد از راحت و آرام درین ماه نفر

جامهٔ تعزیت افکند در آن ماه قضا

مژدهٔ تهنیت آورد در این ماه قدر

پیش یزدان به قیامت گله و شکر کند

پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر

بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا

که ستاند ز یکی ملک و سپارد به دگر

از پسر هست به عقبی پدر افروختهٔ جان

وز پدر هست به دنیا پسر افراخته سر

ای امیری که تو را هست اَمارتْ زیبا

وی وزیری‌که تو را هست وزارت درخور

هم‌ کریم بن کریم بن‌ کریمی ز نسب

هم وزیر بن وزیر بن وزیری به‌گهر

نام پیغمبر و جاه پدر امروز توراست

وز تو شادست روان پدر و پیغمبر

بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب

تویی ‌امروز جمال عجم و زیْنِ بشر

صدر فخری و نظامی به تو میراث رسید

چیست در عالم از این خوب‌تر و زیباتر

پدر و جد تو کردند همهٔ کار به حق

ملک مشرق حق داد به‌دست حق ور

ای چو خورشید به جوزا تو قبول ملکی

که ز خورشید و ز جوزاش سزد تاج و کمر

جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان

چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر

یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه

یافت دیوان ز بنان و قلمت رونق و فر

درگهت کعبهٔ فخرست و کَفَت زمزم جود

حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر

خلق چون‌کشت بهارند و تو همچون مطری

کشت را چاره نباشد به بهاران ز مطر

مرهمی نه‌ زکرم بر جگر خلق جهان

که شدستند ز داغ پدرت خسته جگر

اندرین ملک به جای پدر خویش نشین

واندرین قوم به چشم پدر خویش نگر

هرچه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر

که امید همگی در تو به عدل است و نظر

عذر بپذیرکه مدح تو نگفتم به‌کمال

که تَسلّی است درین شعر و شگفتی و عبر

چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود

مدح ممدوح به واجب نتوان برد بسر

تاکه باشد به زمین بر اثر هفت اقلیم

تا که باشد به فلک بر نظر هفت اختر

باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک

باد هفت اختر سیاره تو را فرمانبر

از تو راضی به جنان جان خداوند شهید

وز تو باقی به جهان‌ گوهر او تا محشر

همه آفاق به مهر تو سپرده دل و جان

وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر