گنجور

 
امیر معزی

چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر

ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر

هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من

کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر

چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی

راه من معلوم‌کرد آن ماه روی سیمبر

یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی

دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در

آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان

لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر

کوه غم بر دل نهاده جون‌کمرکرده میان

تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر

فندق او بر شقایق‌کرده سنبل ساخ شاخ

نرگس او بر سمن باریده مروارید تر

از تاسف چنبری‌کرده قد چون سرو راست

وز تپانچه نیلگون ‌کرده رخ چون معصفر

گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست

با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر

جامه و پیرایه ساز از بهر من ‌گر عاشقی

زین و پالان را ا‌فرو هل‌ا از پی‌ اسب و ستر

جند بازی بر بساط آرزو نرد امید

چند کاری در زمین ‌کاشکی تخم اگر

موی سیمین چون‌ کند مرد حکیم از بهر سیم

روی زرین چون‌ کند شخص عزیز از بهر زر

گه چو میشان باشی از دندان ‌گرگان با نهیب

گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر

گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا

چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر

گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا

کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر

تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین

جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر

گر به شست اندر شوم چون ماهیان بی‌هوش و هنگ

ور به دام اندر شوم جون آهوان بی‌خواب و خور

از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ

وز غم‌ زرم نباشد هیچ صفرا در جگر

از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی

این مثل نشنید‌ه‌‌ای کاندر خطر باشد خطر

کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار

کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور

در مکان وکان خویش از خواری و بی‌قیمتی

عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر

دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه

اخترم ‌گوید همی‌ کز خانه بیرون شو به ‌در

هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام

هر که تخمی ‌کارد آخر کشت او آید به بر

بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن

خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر

دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب‌

چرخ ‌گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر

تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت

آتشی‌ کز شب دخانش بود و از پروین شرر

تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم

افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر

اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه

سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر

آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست

و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر

خیره ماندم زان ‌دو دیو مشرقی و مغربی

مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور

پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور

سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ

خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات

تودهٔ سنگ اندرو چون ا‌بحرا الان و خزر

در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها

در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور

چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا

چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر

گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو

گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور

همبرم چون موج دریا مرکب هامون‌ گذار

رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر

تیزچشمی‌ کز غبارش چشم کیوان گشت کور

خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر

طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر

گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر

چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران

آن ‌شبه ‌رنک‌ تگاور هم‌ محجّل هم ‌اَغر

راست‌ گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای

بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر

ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را

گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر

او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی‌ گرفت

از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر

صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست

صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر

آن‌ که هست او را حیا و علم عثمان و علی

آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر

صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان

باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر

مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس

مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر

زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز

زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر

سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق

تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر

حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس

بل‌که مشهور است در اطراف عالم سربه‌سر

آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم

بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر

گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر

این شگفتی تر بسی‌ کز آسمان تابد گهر

خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار

تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر

گر عجب نبود که‌گردد چنبری گرد نجوم

کی عجب باشد که‌ گردد خنجری‌ گرد ظفر

فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب

پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر

معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره

مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر

بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب

بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر

این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ ا‌خصم

وان یکی بگرفت‌ گیسو بر مثال زال زر

آن به‌گاه بردباری چیره بر صلح و صواب

وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر

صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان

پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر

هرکه او معبود را بر عرش ‌گوید مستوی

مذهب او ارا به برهان سربه‌سر یکسر بخر

شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی

چون به‌تایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر

هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک

همچو فضل روستم بر دودمان زال زر

کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک

کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر

ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما

گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر

آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو

کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر

نکته‌های او همه نورست در چشم خرد

لفظهای او همه خال است بر روی هنر

شکل هر حرفی‌ که بنگارد بدیع و نادرست

چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر

هست بر مد صریر او مدار ملک شاه

چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور

اندر آن ساعت ‌که ارواح از صور گردد جدا

از صریر او به ارواح اندر آویزد صور

ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا

کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر

آن‌که ‌در میدان نظم او را چنین باشد مجال

کی‌کند واجب که در بیغوله‌ای سازد مقر

اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان

در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر

گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او

از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به‌ سر

گشت عریان باز او چون ‌در حضر برگی نداشت

حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر

تا ز باران قبول و آفتاب رای تو

بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر

از تو باید یک نظر تا با فلک‌ گوید سخن

وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر

گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه

گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر

بازگردد شادمان از شهر مرو شا‌هجان

مدح شه‌ گفته به جان‌ و شکر او کرده ز بر

تا شناسد حال هفت اقلیم ا‌راا بر درگهت

با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر

باش تو پیوسته با فر خداوند جهان

در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر

هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزه‌گون

صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر