گنجور

 
امیر معزی

مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار

نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار

طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان

تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار

از زمین گویی برآوردند گنج شایگان

بر چمن ‌گویی پراکندند دُر شاهوار

از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست

وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار

از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه

وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار

قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند

بلبلان چون مطربان‌ گشتند بر شاخ چنار

گه ‌کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا

گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار

گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان

ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار

گرچه پنهان است درگردون بهشت جاودان

کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار

تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت

خوش ‌گذارد روزگار خویش شاه روزگار

سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست

آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار

خسروی‌ کاو را ز تسبیح ‌کرام‌الکاتبین

حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار

بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه

چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار

شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر

شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار

پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب

روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار

زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم

مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار

مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک

نام او بر خار بندی‌ گل برون آید ز خار

چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه

چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار

آب‌ گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح

موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار

رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق

تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار

بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او

دیده‌ها شد پر دُخان و سینه‌ها شد پر شرار

شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور

شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار

ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست

از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار

صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین

صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار

میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر

شیر بی‌عدل تو از آهو نیابد زینهار

روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ

تا تو اندر پادشاهی پیشه‌داری هشت کار

یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد

یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار

تا بَنات‌النَّعش را بر قطب گردون گردش است

باد اصل عمر تو چون قطب‌ گردون استوار

تا شمار قطر باران‌ کس نداند در جهان

باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار

تا به ‌چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر

باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار

شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان

تا بهاری و خزانی جشن‌ها سازی هزار

 
 
 
عنصری

نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار

لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار

خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت

روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار

چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار

یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار

تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز

اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار

از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
خواجه عبدالله انصاری

ای خداوندان مال العتبار الاعتبار

ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار

پیش ازاین کاین جان عذرآورفروماند ز نطق

پیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند زکار

توبه پیش آرید و نادم از گُنه کاری خویش

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از خواجه عبدالله انصاری
ازرقی هروی

بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار

افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار

گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان

گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار

غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

ابر آذاری برآمد از کران کوهسار

باد فروردین بجنبید از میان مرغزار

این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار

وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار

خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه