صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
رهد ز زلف تو دل در بر من آید باز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
یار عاشقکش ما دوش به صد عشوه و ناز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که به دامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که به دلخواهی شمع
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
دل برگرفته ایم از این خلق بوالهوس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
قبله ی عشاق طاق ابروی یار است و بس
مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
هر کسی باشد بذوقی زنده و عشاق را
آنچه دارد زنده ذوق دیدن یار است و بس
خواهی ار دیدار او را دیدهٔ خودبین به بند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
خبر عشق ز هر دل بهوا بسته مپرس
رسم این راه جز از مرد ز خود رسته مپرس
خواهی ار آگهی از ا ین ره پرخوف و خطر
جز از آنراه نوردان جگر خسته مپرس
هست جوئی بره عشق که آن هستی تست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
از آب دیده تا ندهی شستشوی خویش
پاکان نمی دهند تو را ره بکوی خویش
در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بیخبر چرا نکنی جستجوی خویش
عمر ابد ز چشمهٔ حیوان مجو مریز
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
چو غنچه خون دلت گر غذاست خندان باش
چو گل بگلشن ایام دامن افشان باش
تهی است کاسهٔ وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
میان مبند چو مور از برای ران ملخ
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
دلم بیمار و یاد چشم بیماری پرستارش
پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش
گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری
که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش
بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
آنکه گشتیم و نجستیم در اطراف جهانش
نیک در خویش چو دیدیم بدل بود مکانش
جذبهٔ عشق چنان برده دوئی را زمیانه
که بخود مینگرم دیده چو گردد نگرانش
کسی آگاه از این صحبت من نیست جز آنکو
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش
نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش
بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان
که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش
ببرد حاصل ایام زندگانی خویش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
در گردنش آویخته گیسوی بلندش
یا گردن خورشید درآمد بکمندش
رخ آتش و آن خال سیاه است سپندش
تا آنکه حسودان نرسانند گزندش
شکرستان لبش رسته خط از مشک
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
در خمر طرهٔ طرار کمند اندازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
سلطان نفس خود شو و مالک رقاب باش
روشن ضمیر خویش کن و آفتاب باش
خواهی بقاف قرب رسی از تمام خلق
سیمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کی روی بمدرسه از بهر قیل و قال
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
گر کنم از برگ گل اندیشهٔ پیراهنش
ترسم آسیبی رسد ز اندیشهٔ من بر تنش
از پریشانی بزلفش دارم ار نسبت چه سود
کاش میبودی چو زلفش دستم اندر گردنش
خاک راهش گشتهام شاید نهد پا بر سرم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
برفت عمر و نگشتم ز هجر یار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
ز پرده گر کنی ایماه وش عیان عارض
کند ز شرم تو ماه فلک نهان عارض
بهر کجا گذرم شرح عارض تو بود
بحالتی که ندادی بکس نشان عارض
شگفت نیست گر از آسمان بخاک افتد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
بی دوست دست میندهد بهر ما نشاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
شکر میریزد از دیوان حافظ
زهی نطق شکر افشان حافظ
متاع معرفت گر کس بخواهد
بگو آن میخر از دکان حافظ
بیانش جانمحض و محض جانست
[...]