گنجور

 
صغیر اصفهانی

دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش

که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش

روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح

دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش

ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند

دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش

خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من

روزگاریست ندارم خبری از دل خویش

نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس

جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش

کی میسر شود آسایش حال سلطان

گر نباشد پی آسایش حال درویش

تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما

بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش

من که دارم گنه آید سوی من عفو اله

زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش

نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر

بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش