صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
می بنوش اکنون که چون هنگام محشر میشود
تاک طوبی گردد و خمخانه کوثر میشود
نوش آندردی که چون در ساغر صافش کنی
عکس موجودات عالم نقش ساغر میشود
زاهدان از زهد خشک و ما بمی تر دامنیم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
ترکان چشم او پی خونریزی منند
کاین گونه بر دلم ز مژه ناوک افکنند
هر کس که دید سجدهٔ ما پیش ابرویش
گفتا که این بود بت و اینان برهمنند
انداختند خوش سپر اندر در طریق عشق
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
دل آنچه داشت در بر دلبر نیاز کرد
نازم به همتش که مرا سرفراز کرد
یک بوسه زان دو لعل بصد جان برابر است
الحق که جای داشت بما هر چه ناز کرد
نازم به نقطهٔ دهن او که بی سخن
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
هر دل به امیدی پی دلدار برآمد
زان جمله دل من پی دیدار برآمد
حالی همه جا مینگرم طلعت او را
صد شکر که کام دلم از یار برآمد
برگوش من آن زمزمه از جمله اشیاء
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
بخدا رسد هر آن دل که پی هوا نباشد
بلی از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سراپا شدهام قدم که رهرو
بطریق عشق بایست کم از صبا نباشد
چو بلای عشق نبود بجهان دگر بلایی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
نگارا جانم از هجر تو نالان تا بکی باشد
چو گیسوی تو احوالم پریشان تابکی باشد
بیاد طره همچون شب و رخسار چون روزت
شب و روزم بپیش دیده یکسان تا بکی باشد
بزن بر خرمنم یکباره آتش همچو پروانه
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
بکوی میکده بس بیهشان مدهوشند
که قطب دایرهٔ عقل و دانش وهوشند
کنند پر ز هیاهو نه آسمان را لیک
نشسته پیش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشی دارند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند
که در امور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفّتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
تیر رستم چو خدنک مژه ات تیز نبود
تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود
ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق
چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود
چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
بندهٔ پادشهی باش که درویش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
خدا را جمع نتوان با هوا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
بحشر عفو اله ار پناه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴
جهان که هر دی و هر نوبهار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
دلم به طرهٔ پرچین یار افتد و خیزد
چنان که مست بشبهای تار افتد و خیزد
چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران
پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد
چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
آنکه از دوری او دیدهٔ ما دریا بود
دور بودیم از او ما و خود او باما بود
سالها تشنه بماندیم و در این بود عجب
که ز ما یکدو قدم تا بلب دریا بود
پیش از آن کز حرم و دیر گذارند بنا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
غم عشقت نه همین قصد دل و جانم کرد
که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد
مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم
آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد
همچو پرگار که در دایره سرگردانست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی
رشتهٔ زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
[...]