گنجور

 
صغیر اصفهانی

دلم به طرهٔ پرچین یار افتد و خیزد

چنان که مست بشبهای تار افتد و خیزد

چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران

پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد

چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل

ز شانه زلف بروی نگار افتد و خیزد

عجب ز نرگس بیمار او که هر که ببیند

همی بنالد و بیماروار افتد و خیزد

غمین مشو ز فتادن براه عشق که سالک

هزار بار در این رهگذار افتد و خیزد

برای بوسهٔ یکجای پای ناقهٔ لیلی

هزار مرتبه مجنون زار افتد و خیزد

فتادیش چو بپا عزم خاستن مکن آری

نه عاشق است که در پای یار افتد و خیزد

صغیر چون نتواند بروزگار ستیزد

همان به است که با روزگار افتد و خیزد