گنجور

 
صغیر اصفهانی

هر دل به ‌امیدی پی دلدار برآمد

زان جمله دل من پی دیدار برآمد

حالی همه جا مینگرم طلعت او را

صد شکر که کام دلم از یار برآمد

برگوش من آن زمزمه از جمله اشیاء

آید که ز منصور سر دار برآمد

بر در قدم یار بیفکندم و صد شکر

کز دست من دلشده این کار برآمد

جز اهل دل او را نشناسد و نبینند

با آنکه ز خلوت سر بازار برآمد

الحق که بود آیتی از حس و جمالش

هر گل که بطرف چمن از خار برآمد

می خواست که از اهل نظر دل برباید

با این همه کرو فر و آثار برآمد

حیف است نرفتن بخریداری آنشوخ

کانشوخ بدنبال خریدار برآمد

خوش چنک تو افکند بدان طره صغیرا

آهی که ترا از دل افکار برآمد