گنجور

 
صغیر اصفهانی

بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند

که در‌ امور فلک صاحب اختیارانند

مبین به خفّتشان کاین برهنه پا و سران

همه به مملکت عشق تاجدارانند

همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب

و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند

ز نادرستی ما آسمان نگون باید

از آن بپاست که در ما درستکارانند

ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن

حریف بار غم عشق برد بارانند

که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم

که فارغ از غم ایام میگسارانند

صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم

غلام درگه آن شاه شهریارانند

علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور

ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند

به لطف او نه همین من‌ امیدوارم و بس

که کاینات به لطفش امیدوارانند