صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
تعالی الله از این بالا وزین رخ
ندیده کس چنین قامت چنین رخ
کنی روز مرا شب چون نمائی
نهان در زیر زلف عنبرین رخ
ز حیرت نقش بر دیوار گردند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
منت دلم ز حلقهٔ موی تو میکشد
کان را ز دیر و کعبه بسوی تو میکشد
با روی زرد گرم فرار است آفتاب
گویا خجالت ازمه روی تو میکشد
زیبد اگر زند به سر هر دو کون پای
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
صبحدم باد صبا مشک فشان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
گر از دل نیمه شب آهی برآید
غم دیرینهٔ آن دل سرآید
سحرگاهی کریمی را گدائی
اگر بهر گدایی بر در آید
کریم البته بگشاید بر او در
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
در دور ما چه جور بشر با بشر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
جدا از طره اش حال دلم دانی چسان باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
درون دل از آن رخسار روشن گشت این معنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
رندان عمل برای رضای خدا کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
قربان آن زمان که زمان و مکان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
نالهٔ من نی عجب گر جا به دلها میکند
هرکجا آتش بیفتد جای خود وامیکند
از نگاهی داد عقل و دین ما را دل بیار
کس نداند این دل شیدا چه با ما میکند
کرده خود با عشقبازی گر سمندر نیست دل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
غیر آن سر که سری با کف پایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲
زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
نالیدن مهجوران سوز دگری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
دلدار ما به درد دل ما نمی رسد
یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد
دردا که درد ما مرض بی طبیبی است
مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد
کون از فساد محتضر است و علاج آن
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
آن که از دوست بجز دوست تقاضا دارد
لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد
نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز
دلبری را همه اسباب مهیا دارد
در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
هزار بار به خون جگر طهارت کرد
که تا جمال تو را چشم من زیارت کرد
چه فتنهای تو ندانم که چشمت از مردم
به غمزه دین و دل و عقل و هوش غارت کرد
بگفتمش به کجا اهل دل سجود آرند
[...]