گنجور

 
صغیر اصفهانی

جدا از طره اش حال دلم دانی چسان باشد

همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد

درون دل از آن رخسار روشن گشت این معنی

که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد

کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی

که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد

به رنگ زرد من چون غنچهٔ گل خندد و گوید

مرنج از من که این خاصیت از آن زعفران باشد

شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان

کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد

جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگ‌ آمد

گلش خار و سرورش غصه و سودش زیان باشد

تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد

که من یک تن ندیدم ز اختر خود کامران باشد

صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم

نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد