گنجور

 
صغیر اصفهانی

زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند

بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند

مال تو خصم تست که میراث خوارگان

در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند

آزادگان هر آنچه بدست آورند مال

آنجمله صرف در پی نام نکو کنند

بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز

خلق افرین به همت والای او کنند

آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ

خلق جهان مزار تو را جستجو کنند

آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار

بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند

گوئی که افتخار بود بهر اغنیا

چندان کز افتقار کسان های و هو کنند

آنجا کشیده کار که از راه انتحار

مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند

بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت

از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند

بس جمع ها که حال پریشان خویش را

با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند

بس جامه‌های چون دل مریم هزار چاک

کز سوزن مسیح نشاید رفو کند

بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم

پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند

لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار

مسدود راه زندگی از چارسو کنند

در حیرتم که با دل این آهنین دلان

صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند

آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان

باور مکن دگر گل انصاف بو کنند

اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی

نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند

دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت

نبود اگر بخون خلایق وضو کنند

باش و ببین که در خم چوگان انتقام

سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند

قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید

صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند

دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران

بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند