گنجور

 
صغیر اصفهانی

مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد

گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد

ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار

بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد

دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک

مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد

وامانده گان قافله را غول ره زند

آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد

بلبل به نوبهار از آن در ترنم است

کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد

گل در تبسم است که از گلبن مراد

برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد

تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور

باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد

خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای

خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode