صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
آنکس آگه ز پریشانی احوال من است
که چو من بستهٔ آنزلف شکن در شکن است
بار افکند به زلفش دلم از بهر غریب
هرکجا شب بسر دست درآید وطن است
ندهم تاری از آن طره اگر بخشندم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
نی همین از خود براه یار میباید گذشت
کز دو عالم در رهش یکبار میباید گذشت
گر حقیقت عاشقی بر هر دو عالم پای زن
یار اگر میجویی از اغیار میباید گذشت
سبحه و زنار باشد هر دو سد راه عشق
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
من و خاک سر آنکوی که دلدار آنجاست
راحت جان و تن آرام دل زار آنجاست
با رخ یار مرا حاجت گلشن نبود
هر کجا یار بود گلشن و گلزار آنجاست
گر کنم خاک در میکده را کحل بصر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
خرم کسی که کام ز بخت جوان گرفت
یعنی به صدق دامن پیر مغان گرفت
بردم چو نام عشق سرا پا بسوختم
چون شمع کاتشش بوجود از زبان گرفت
خوبان دهند بوسه و گیرند جان بها
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
من آنچه هست بعشق تو دادهام از دست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
کارت ای یار بمن غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو بجز عین وفاداری نیست
چه غم ارخوار جهانی شدم اندر طلبت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
بطرف باغ هر آن سرو کز زمین برخاست
بیاد قامت آن یار نازنین برخاست
شمیم طرهٔ پرچین او بسی خوشتر
از آن نسیم بود کز سواد چین برخاست
کسی نشست ببزم وصال با جانان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
تا نگوئی بجهان دوست مرا بسیار است
دوست اکسیر بود این سخن از اسرار است
راستی ز اهل صفا دوست بدست آوردن
آید آسان بنظر لیک بسی دشوار است
آنکه دارد بنظر نفع خود از صحبت دوست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
ایهاالناس این جهان را نیم جو مقدار نیست
جز متاع درد و محنت اندر این بازار نیست
شد مقصر آدم و حق در جهانش جای داد
پس جهان زندان و در زندان بجز آزار نیست
گر بیابم صد زبان وز هر زبان در هر نفس
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
اگر که خانهٔ خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔ امید من است
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غمشکن است
به کوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
تشبیه جمال تو به خورشید روا نیست
این رتبه بلی در خور هر بی سر و پا نیست
گو تا نزند دم دگر از عشق و ارادت
آن را که بپایت سر تسلیم و رضا نیست
از دوست اگر نوش ببینند و اگر نیش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
دل مسوزان که ز هر دل بخدا راهی هست
هر که را هیچ بکف نیست بدل آهی هست
منع مجنون نتوان کرد ز بی سامانی
کش بصحرای جنون خیمه و خرگاهی هست
حذر از دشمنی نفس نه بدخواهی غیر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
ای آنکه با وجود تو دیگر وجود نیست
ذاتی بجز تو در خور حمد و سجود نیست
تحصیل حاصل است تمنای جود تو
بر ما هر آنچه از تو رسد غیر جود نیست
تو در درون جانی و آنجا که وصل تست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
زمین گوئی به پیش پای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
شاداب باغ دهر به آب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
علی است بهر بجا بودن جهان باعث
بقای جسم ندارد به غیر جان باعث
گر او نبد نه زمین بد نه آسمان آری
وجود اوست بر ایجاد این و آن باعث
بحق عشق قسم نیست غیر عشق علی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
ای حسن تو بگرفته ز خوبان جهان باج
امروز تویی بر سر خوبان جهان تاج
رخسار تو از حلقهٔ زلف است نمایان
یا عارض احمد بود اندر شب معراج
از تیر حذر باید و مژگان تو تیری است
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج
دگر به مشعل خورشید نیستم محتاج
چو در سفینهٔ عشقم چه باک از این دارم
که بحر حادثه از چار سو بود مواج
ببوسه ای ز لبش زندهٔ ابد گشتم
[...]