گنجور

 
صغیر اصفهانی

بطرف باغ هر آن سرو کز زمین برخاست

بیاد قامت آن یار نازنین برخاست

شمیم طرهٔ پرچین او بسی خوشتر

از آن نسیم بود کز سواد چین برخاست

کسی نشست ببزم وصال با جانان

که در رهش ز سر جان و عقل و دین برخاست

نمود عشق به او چون تنم بجان نزدیک

دمیکه از سر من عقل دور بین برخاست

میانهٔ من و او هر حجاب بود بسوخت

ز بسکه از دل من آه آتشین برخاست

چو بست نقش تو نقاش کارگاه ازل

از او بخامهٔ صنع خودآفرین برخاست

صدآفرین بتو بادا که هر که صورت تو

بدید در طلب صورت آفرین برخاست

نمود سجده بمحراب ابروی تو ملک

چو دید صورت معنی ز ماء و طین برخاست

شرافتی است نجف را که همچو سرمه ملک

کشد بدیده غباری کز آن زمین برخاست

مراست مذهب و دین مهر آنکه از تیغش

غریو و ولوله از خیل مشرکین برخاست

علی که باج شرف از جهان گرفت صغیر

چو بهر بندگیش از سر یقین برخاست