گنجور

 
صغیر اصفهانی

آنکس آگه ز پریشانی احوال من است

که چو من بستهٔ آنزلف شکن در شکن است

بار افکند به زلفش دلم از بهر غریب

هرکجا شب بسر دست درآید وطن است

ندهم تاری از آن طره اگر بخشندم

هر قدر مشگ که در کشور چین و ختن است

دهن اوست بسی تنگتر از غنچه ولی

تنگتر از دهن او دل خونین من است

بهوای رخ معشوق و بیاد رخ گل

روز و شب زمزمه کار من و مرغ چمن است

صحبت از کوه کن و قصه ز شیرین مکنید

دور دور من و آن خسرو شیرین دهن است

دیدنش غم برد از دل که بود غبغب او

آب و خط سبزه و رخ معنی وجه حسن است

سخنی گفت بگوش دل من پیر مغان

که دو عالم همه تفسیر بر آن یک سخن است

هر کسی را بکسی چشم‌ام ید است و صغیر

بندهٔ عاطفت شیر خدا بوالحسن است