گنجور

 
صغیر اصفهانی

من آنچه هست بعشق تو داده‌ام از دست

که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست

به دوستی توام گر به پای دار برند

من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست

محبت تو نه‌ام روز کرده جا به دلم

که من بروی تو عاشق شدم بروز الست

به شادمانی جاوید‌ امیدوار شدم

دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست

کجا من از تو توانم برید رشته مهر

خدای تار وجود مرا بزلف تو بست

بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست

که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست

صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار

رسید بر سر کوی تو وزپای نشست