صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
خوش میگذرد آنکه مرا روح روانست
واندر پی او از تن من روح روانست
موئیست میانش که از آن هیچ نشان نیست
جز لاغری من که در آن موی میانست
تا دیده ام آن لعل لب و قامت و رخسار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
هی زلف و خال جلوه دهی این بهانه چیست
هستیم خود اسیر تو این دام و دانه چیست
این خانه ای که زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چیست
کی آگه از اذان مؤذن شوی اگر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
اکنون که بهار آمد و ایام به کام است
در باغ گه بوسه زدن بر لب جام است
دانند حلال از چه سبب خون کسان را
آن قوم که در مذهبشان باده حرام است
گر خلق همه در پی ترتیب کلامند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تا ابد اندر دل ساغر بود
عکس تو ای ساقی بزم الست
حسن تو تا شهرهٔ بازار شد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
چون خصر ره بچشمهٔ حیوانم آرزوست
یعنی دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صیاد تا به دام تو گردیده ام اسیر
دیگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتی بزلف تو پیدا کنم مدام
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
دلبرا نرا همه سخت است دل و پیمان سست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویس نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
روزگاریست که چون حلقه مقیمم بدرت
از چه لطفی نبود با من بی پا و سرت
من و پیمان تو از لاغری و از سستی
نه عجب هر دو نیاییم اگر در نظرت
نه نهان از بصری و نه عیان در نظری
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
دل نیست لحظه ئی که خروشان چو چنگ نیست
مانند دف همی خورم از دست غم قفا
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
با غیر خوش بصلحی و با آشنا به جنک
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
با آنکه دل معاینه ناظر بروی تست
باز از پی مشاهده در جستجوی تست
هرجا که گرد نیست گرفتار رشتهٔی
آن رشته را چو می نگرم تار موی تست
هر گل بچشم اهل نظر طرفه دفتری
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
ما را بجز از روی تو منظور نظر نیست
ما را بجر از کوی تو مأوای دگر نیست
از جور رقیبان ز رهت روی نتابم
من وصل تو میجویم و خوفم ز خطر نیست
قدر رخ خوب تو نداند همه چشمی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
شیرم ولی اسیر به دام غزال دوست
چون نی تهی ز خویشم و پر از مقال دوست
در روی خلق دیدهٔ حیرت گشودهام
بینم مگر جمال عدیم المثال دوست
منعم مکن که خاک ره دشمنان شدم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
ایخوش آنعارف سالک که ز راه آگاهست
حاصل بندگیش دیدن روی شاه است
گرجهان بینی و بس فرق تو با حیوان چیست
چشم انسان همه بینای جمال الله است
سر کویت شده از خون شهیدان دریا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
قضا چو جاری و ساری بنا رضا و رضاست
خوشا کسی که به رغبت رضا به حکم قضاست
کسی که گشت به حکم قضا رضا زان پس
قضا رود به رضای وی این جزای رضاست
ز بندگان خدا نی عجب خداوندی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
هر آنچه فتنه در این عالم و هر آنچه بلاست
ز چشم و قامت آن لعبت سهیبالاست
به خون کشیده هزاران هزار عاشق و باز
همیشه بر سر کویش ز عاشقان غوغاست
ز چشم او شده مفتون چو من بسی تنها
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
دور هجران را مگر اتمام نیست
یا مگر صبح از پی این شام نیست
با که بفرستم غم دل را بدوست
چون صبا هم محرم پیغام نیست
نی منت تنها به دام افتادهام
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت
اینقدر دانم که دود آهم از گردون گذشت
گر بگویم شمه ای از آن جگرها خون شود
آنچه بی لعل لبت بر ایندل پرخون گذشت
بیتو بگذشت آنچه ایلیلای جان بر من شبی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت
نگار بهر من خسته بر جبین انداخت
برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش
قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت
بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر
[...]