گنجور

 
صغیر اصفهانی

لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات

که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات

من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا

تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات

نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار

بیافتند وفات و نیافتند وفات

بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه

گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات

زبند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست

گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات

بمردم از غم لعلت چسان روا داری

که تشنه جان بسپارم کنار آب حیات

دمی که با تو نشینم ز خویش بی خبرم

چنانکه هیچ ندانم حیات را ز ممات

علامتی ز دهان تو هیچ ظاهر نیست

مگر خود از سخن این نفی را کنی اثبات

شها رخت دل و دینم بعرصه گاه نظر

چنان ربود که چون عقل خویش گشتم مات

روان تازه صغیر از سخن بمرده دهد

گرش تو از لب شیرین کنی دو بوسه برات

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode