گنجور

 
صغیر اصفهانی

خوش میگذرد آنکه مرا روح روانست

واندر پی او از تن من روح روانست

موئیست میانش که از آن هیچ نشان نیست

جز لاغری من که در آن موی میانست

تا دیده ام آن لعل لب و قامت و رخسار

کی در نظرم کوثر و طوبی و جنانست

چشمش همه تیر مژه پیوسته بر ابرو

این ترک سیه مست عجب سخت کمانست

تنها نه مرا کرده پریشان سر زلفش

آشفته آن طره دل خلق جهانست

دست از سر و جان شو بره عشق که این راه

اول قدمش پای زدن بر سر جانست

در بادیهٔ عشق بزن خیمه صغیر!

کانجا نه دگر صحبت کون و نه مکانست