گنجور

 
صغیر اصفهانی

خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت

نگار بهر من خسته بر جبین انداخت

برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش

قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت

بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر

که دوش زلزله اندر سواد چین انداخت

سیاه روز جهان را چو شب نمود آن مه

ز زلف پرده چو بر روی نازنین انداخت

غلام مردم چشم که در رخ خوبان

نظر همیشه ز چشم خدای بین انداخت

من از جمال تو حیرانم و از آن نقاش

که نقش صورتی این سان ز ماء و طین انداخت

یقین ز زلف تو غافل بود دل آنکس

که چنک عشق بگیسوی حور عین انداخت

کسی بکام دل خود رسد که همچو صغیر

بپای دوست سر و جان و عقل و دین انداخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر شاهی

خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت

چه خون که در جگر نافه های چین انداخت

دلم که داشت تمنای خاکبوس درت

بعاقبت سخن خویش بر زمین انداخت

باحتیاط قدم نه دلا، که طره یار

[...]

شاهدی

چو عقد سنبل تو عقده بر جبین انداخت

چه عقده ها که از او در دل حزین انداخت

شد از محبت تو خاک سجده گاه ملک

چو سرو قامت تو سایه بر زمین انداخت

رخ تو گاه بگویند ماه و گه خورشید

[...]

میلی

کجا نظر به من آن شوخ خشمگین نظر انداخت؟

مگر دمی که به سویم خدنگ کین انداخت

ز چین طرّه کزان خاک راه غالیه بوست

کمند فتنه به پای غزال چین انداخت

به بزم خواست که از من تهی کند پهلو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه