گنجور

 
صغیر اصفهانی

خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت

نگار بهر من خسته بر جبین انداخت

برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش

قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت

بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر

که دوش زلزله اندر سواد چین انداخت

سیاه روز جهان را چو شب نمود آن مه

ز زلف پرده چو بر روی نازنین انداخت

غلام مردم چشم که در رخ خوبان

نظر همیشه ز چشم خدای بین انداخت

من از جمال تو حیرانم و از آن نقاش

که نقش صورتی این سان ز ماء و طین انداخت

یقین ز زلف تو غافل بود دل آنکس

که چنک عشق بگیسوی حور عین انداخت

کسی بکام دل خود رسد که همچو صغیر

بپای دوست سر و جان و عقل و دین انداخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode