گنجور

 
صغیر اصفهانی

قضا چو جاری و ساری بنا رضا و رضاست

خوشا کسی که به رغبت رضا به حکم قضاست

کسی که گشت به حکم قضا رضا زان پس

قضا رود به رضای وی این جزای رضاست

ز بندگان خدا نی عجب خداوندی

که قطره واصل دریا چو میشود دریاست

اگر بقا طلبی باری از فنا مگریز

همین فنا که گریزی از آن تو عین بقاست

کسی که ره رو راه فنا شود زین ره

رسد به شهر بقا زانکه بعد لا الاست

به دست شوق بدر پرده من و ما را

که آنکه میطلبی پشت پرده من و ماست

میان یار و تو غیر از تو هیچ حایل نیست

تو خویش محو کن آنگه ببین که او پیداست

شگفت نیست گر او را ندیده دیده تو

که دیده ایم بسی دیده باز و نابیناست

صغیر قول و بیانت ز عالم دگر است

خود از زبان تو گویا که دیگری گویاست