ای عشق تو آتش زده در خرمن جان‌ها

وز سوز غمت سوخته دل‌ها و روان‌ها

خون شد دل عشاق ز دست الم عشق

شرح غم عشق تو برونست ز بیان‌ها

از شوق جمال تو دل چرخ پرآتش

[...]

یا غایة المقاصد یا منتهی المنی

یا اجمل المجامل یا اکمل الوری

کان المراد ذاتک من خلق عالم

لو لم تکن لما خلق الارض و السما

مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا

[...]

ای ماه برون آمده از مشرق بطحا

تابان ز رخت شعشعه نور تجلی

خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم

انوار الهی ز جبین تو هویدا

از پرتو روی تو مه و مهر منور

[...]

از خود فنا نگشته نیابی بحق بقا

فانی شدن ز خویش بود حال اولیا

تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل

کی در حریم وصل شود جانت آشنا

جانهای بیدلان زده آتش بهر دو کون

[...]

وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا

قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا

ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور

بعدالفناء قد تجدالعز والبقا

گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق

[...]

برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را

که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را

مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود

که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را

ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید

[...]

اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما

ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا

ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند

گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا

همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام

[...]

تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا

یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا

از تجلی جمال تو دل و جان جهان

مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا

جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست

[...]

عاشق و رند و بیخودم تن تللا تلا تلا

مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا

ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم

نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا

از خم اوست جوش ما،وز می او خروش ما

[...]

پیش از بنای دیر جهان دیر سال‌ها

با دوست بوده‌ایم به انواع حال‌ها

سرخوش ز جام وصل و در آغوش یار خود

بودیم بی‌جفای رقیب و ملال‌ها

معشوق را به ما نظری عاشقانه هست

[...]

می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما

تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما

در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست

جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما

حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم

[...]

گر وصال دوست میخواهی دلا

از مقام کفر و ایمان برتر آ

تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود

با خدای خود نگردی آشنا

پاکباز و پاک رو گر نیستی

[...]

در باز شد ز میکده ناموس و نام را

ساقی صلای باده بگو خاص و عام را

مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش

بنمای راه میکده مستان جام را

دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا

[...]

بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا

ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا

ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم

چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا

چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار

[...]

ای دوست نقاب زلف بگشا

بی پرده بما جمال بنما

حیفست جمال ذات مطلق

مخفی شده در صفات و اسما

رخسار تو گر نقاب برداشت

[...]

تا جان مرا شد بغم عشق تولا

کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا

با چاشنی عشق برابر نتوان کرد

نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی

در هر دو جهان از هوس دیدن رویت

[...]

ما می پرست یار و جهان می پرست ما

مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما

جنب وجودم از می توحید حق پرست

زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما

در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند

[...]

کونین قطره ایست ز دریای ذات ما

افهام قاصرند ز کنه صفات ما

از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان

اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما

بیخو است روبروی من آورد بت پرست

[...]

ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا

برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا

شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او

فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها

بیرون کنم بیگانه را در واکنم میخانه را

[...]

جامه بیگانگی پوشید یار آشنا

تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا

گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود

گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را

گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست

[...]