گنجور

 
اسیری لاهیجی

می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما

تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما

در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست

جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما

حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم

شد حجاب روی جانان پرده پندار ما

در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود

نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما

دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست

عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما

بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان

شد براه عشق او ما و منی ادبار ما

آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش

آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما

فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی

در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما

گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست

گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما