گنجور

 
اسیری لاهیجی

گر وصال دوست میخواهی دلا

از مقام کفر و ایمان برتر آ

تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود

با خدای خود نگردی آشنا

پاکباز و پاک رو گر نیستی

کی تو برخوردار باشی از لقا

با می و معشوق باشد هم نفس

هرکه شد خاک ره رندان چو ما

عاشقی کو واصل معشوق شد

فاش میگوید و من اهوی انا

خوش درآ در وادی ایمن دمی

می شنو انی اناالله موسیا

وادی ایمن چه باشد طور عشق

که درو نور تجلیست از خدا

همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟

گر نخواهی شد مجرد از هوا

گر بقای جاودان خواهی بحق

بایدت اول ز خود گشتن فنا

جز فنا اندر فنا در راه عشق

من ندیدم درد عاشق را دوا

منکر حال اسیری کی شود

هر که دارد از خدا ایمان عطا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode