گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا

برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا

شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او

فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها

بیرون کنم بیگانه را در واکنم میخانه را

خوش در کشم پیمانه را با آن حریف آشنا

در بزم یار ماه رو نوشم می بی رنگ و بو

با بانگ سازوهای وهو مستانه گویم تن تلا

زان می خرد بیخود شود دیوانه وش در ره رود

مستانه بانگی میزند خلق جهان را کالصلا

خوش در سماع آیم از آن گویم وداع جسم و جان

بیرون برم رخت از جهان نه خوف ماند نه رجا

فارغ ز نیک و بد شوم از خود دمی بیخود شوم

پس فانی سرمد شوم گردم سزاوار بقا

مایی ما چون شد عدم، شد موجها بحر قدم

منصور وقتم دم بدم گویم اناالحق برملا

هان ای اسیری تن بزن مستانه می گویی سخن

خط درکش اندرما و من با کس مگو سرخدا