جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳
چون پریشان میکند آن زلف عنبربیز را
در جهان میافکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷
روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا
وای از چشم تو زان باده که در داد مرا
چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد
دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا
به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸
نمی کنی نظری بیدلان غمگین را
همی کشی به جفا عاشقان مسکین را
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹
زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳
چو گل بگشاد لب را در ملاحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت
وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت
سمن هشیار و نرگس خفته مخمور
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷
هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن
که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است
من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳
خطّ تو که در عین خرد عین جمال است
خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است
آن لطف میانت را بنمای به مردم
تا خلق بدانند که ما را چه خیال است
زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴
گهی با ما خوش و گه سرگران است
نمی دانم که هر دم بر چه سان است
نباشد چشم غیر از قطره آب
مرا زین قطره دریای روان است
چه رشک آید مرا از خال هندو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶
شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است
کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم
آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است
می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۸
پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
هر پنج پایدار که از تُست سربلند
مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۹
کجا گوهر وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بی قرارم به دست ؟
گهش می فشانم سر خود به پای
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۱
من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست
تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۴
بگذار تا بمیرم بر آستان دوست
باشد که یاد من برود بر زبان دوست
بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی
آه از دل ستمگر نامهربان دوست
خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۵
نگویم در تو عیبی ای پسر هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست
نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق تو از خویشم خبر هست
از آن ناوک که زد چشم تو بر من
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۶
کسی را در دو عالم حاصلی هست
که او را چون تو آرام دلی هست
عجب دارم که در اطراف عالم
بدین پاکیزگی آب و گلی هست
نپندارم که در فردوس اعلی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۷
مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست
هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست
بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
مرغ مقیّد ره گریز ندارد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۸
«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست
طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست
دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا
هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست
ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۲
جان ما دوری ز خاک کوی جانان برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان بر نتافت
شعله ای زد شمع رویش هر دو عالم محو شد
ذره بی تاب تاب مهر تابان برنتافت
گفتمش جان است آن لب گشت چون از نازکی
[...]