گنجور

 
جلال عضد

هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است

خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است

مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن

که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است

من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم

که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است

کسی که عیب هوایی کند که در سر ماست

مگر هوای کسی در سرش نیفتاده است

ز پند خلق زیادت همی شود سوزم

که نزد آتش ما پند دوستان باد است

تو سست عهدی آن یار بی وفا بنگر

که جان ز ما ستد و دل به دیگری داد است

اگر تو تیغ زنی جان خود سپر سازم

که جور دوست چو بر دوستان رود داد است

کسی که دل به تو بست از جفای دهر برست

که هر که بنده تست از دو عالم آزاد است

جلال! وقت غنیمت شمار و صحبت یار

بنای عمر ببین تا چه سُست بنیاد است