گنجور

 
جلال عضد

بگذار تا بمیرم بر آستان دوست

باشد که یاد من برود بر زبان دوست

بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی

آه از دل ستمگر نامهربان دوست

خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند

هر چند سود ماست نخواهم زیان دوست

جانِ منِ رمیده خاکی نشانه کرد

هر تیر ناوکی که بجست از کمان دوست

اجزای هستی ام همگی زان دوست شد

یک یک ببین که هست به مهر و نشان دوست

گر دل ببرد طرّه مشکین او چه باک

صدجان فدای طرّه عنبرفشان دوست

بی دوست سیر گشته ام از جان خویشتن

ور باورت نمی کند آری به جان دوست

آن طالع از کجا که ببوسم رکاب یار

وان دولت از کجا که بگیرم عنان دوست

هر کس به کام معتکف خلوتی شدند

مسکین جلال معتکف آستان دوست