گنجور

 
جلال عضد

من سر زلفش نمی دادم ز دست

لیکن از بویش شدم مدهوش و مست

رفت زلف او ز دستم این زمان

هست داغی بر دلم زین سان که هست

تا تو بر پا خاستی سروی چو تو

در همه بستان نمی آید به دست

هیچ سر بی طوق عشق تو نماند

هیچ دل از بند زلف تو نرست

ای به دور نرگس مخمور تو

شیخ دُردی نوش و زاهد می پرست

زان سر گیسو که در خاکش کشی

بس که سرها کرده ای در خاک پست

دیده از تیرش نمی بندم که در

بر رسول دوست نتوانیم بست

من شنیدم وصف تیراندازی اش

وان سخنها یک به یک در دل نشست

با جلال آن عهد و آن پیمان که کرد

همچو زلف خویشتن درهم شکست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode