گنجور

 
جلال عضد

من سر زلفش نمی دادم ز دست

لیکن از بویش شدم مدهوش و مست

رفت زلف او ز دستم این زمان

هست داغی بر دلم زین سان که هست

تا تو بر پا خاستی سروی چو تو

در همه بستان نمی آید به دست

هیچ سر بی طوق عشق تو نماند

هیچ دل از بند زلف تو نرست

ای به دور نرگس مخمور تو

شیخ دُردی نوش و زاهد می پرست

زان سر گیسو که در خاکش کشی

بس که سرها کرده ای در خاک پست

دیده از تیرش نمی بندم که در

بر رسول دوست نتوانیم بست

من شنیدم وصف تیراندازی اش

وان سخنها یک به یک در دل نشست

با جلال آن عهد و آن پیمان که کرد

همچو زلف خویشتن درهم شکست

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی
رودکی

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست

ابوالمثل بخارایی

رفت در دریا به تنگی آبخوست

راه دور از نزد مردم دوردست

ناصرخسرو

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم‌صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

[...]

ادیب صابر

ساقیا در جام من ریز آب رز

زان بضاعت ده که عشرت سود اوست

در جهان چون آب رز معلوم نیست

آتشی کز زلف ساقی دود است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه