گنجور

 
جلال عضد

خطّ تو که در عین خرد عین جمال است

خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است

آن لطف میانت را بنمای به مردم

تا خلق بدانند که ما را چه خیال است

زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را

از هر دو جهان بی رخ خوب تو ملال است

وقت نظر مرحمت تست که ما را

نه طاقت هجران و نه امّید وصال است

ای ناصح ازین بیش ملامت مکنم زانک

در پرده تقدیر کسی را چه مجال است

آن را که کشیده ست قضا میل شقاوت

در دیده او کحل سعادات محال است

ای نی به نوا ساز ده این ناله دلسوز

کز چنگ غمان شخص مرا ناله چو نال است

در پرده عشّاق بِدَر پرده عشّاق

بی ذوق چه داند که درین پرده چه حال است

از وصل تو یک روز به درمان رسد آخر

دردی که ز هجران تو بر جان جلال است