گنجور

 
جلال عضد

نمی کنی نظری بیدلان غمگین را

همی کشی به جفا عاشقان مسکین را

صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت

دگر مجال مده مردم سخن چین را

ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست

ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را

بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است

مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را

برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است

بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را

مرا سری ست که بر آستانه ای دارم

که سالها که ندیده است روی بالین را

تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران

نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را

روا مدار که بر باد می رود جان ها

به دست باد مده آن دو زلف مشکین را

به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال

از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode