گنجور

 
جلال عضد

زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را

مشکل نبود در دلم آتش زدن او را

شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد

کی غم بود از سوختن صد چو من او را

گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل

دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را

ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند

پیش دهن دوست مجال سخن او را

تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش

ای باد صبا می رو و سر می شکن او را

درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد

گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را

لعل تو شکر داد به خروار به هر کس

عار است مگر، دادن شکر به من او را

رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد

پروانه بود شمع زمرّد لگن او را

کی جان جلال از کف محنت به درآید

تا زلف پریشان تو باشد وطن او را