زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند
پیش دهن دوست مجال سخن او را
تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش
ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد
گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
لعل تو شکر داد به خروار به هر کس
عار است مگر، دادن شکر به من او را
رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد
پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
کی جان جلال از کف محنت به درآید
تا زلف پریشان تو باشد وطن او را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.