جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰
هر آن کس که دیده ست آن خاک پا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹
عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲
می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است
گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن
همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است
از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷
ای از می عشق تو دلم مست
در پای غمت فتاده ام پست
بر سنگ غم تو جام صبرم
از دست در اوفتاد و بشکست
من واله و چشم تو برابر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۶
درون خلوت ما جز من و تو هیچ کسی نیست
بیا و هم نفسی کن که عمر جز نفسی نیست
نه هر کسی بتواند قدم نهاد در آتش
که عشق بازی پروانه کار هر مگسی نیست
مرا ز قید تو روی خلاص نیست به ناکام
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۹
دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۵
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۷
دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد
جان نیست که از دست غمت چاک نگردد
ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف
نوری ندهد آینه تا پاک نگردد
از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۵
شب چو به سر رفت و آفتاب برآمد
بخت سرآسیمه ام ز خواب برآمد
مه چو نهان شد درآمد از در من دوست
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
طرّه عنبرشکن به دست صبا داد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۳
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۱
آنان که طالب تو نگشتند جاهلند
و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه
پیوسته در تردّد و قطع منازلند
یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۶
دوش شبم را صفت روز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
چاکر من دولت بیدار بود
بنده من طالع پیروز بود
یار مرا مونس و دمساز بود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۷
هیهات که نامم به زبان تو برآید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
گر روز اجل بر سر بالین من آیی
من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید
گر کام تو اینست که جانم به لب آری
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۲
ای دُرج ثمین تو گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۳
هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۴
تا که آمد دیده را بالای جانان در نظر
خوش نمی آید مرا سرو خرامان در نظر
خرّم آن دم کز لب و رخسار او باشد مرا
جام باده بر لب و طرف گلستان در نظر
چون نظر بر رویت اندازم شود اشکم روان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۵
چشم مستت میزند هر لحظهام تیری دگر
تیر چشمت میزند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کردهٔ زنجیر تست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۴
دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز
در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او
وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز
گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۲
ای به ما نزدیک همچون جان و دور از ما چو دل
کردهام از شوق لعلت دیده را دریا چو دل
تو دل و جان منی بیتو نشاید زیستن
یا چو جان خواهم که باشی در بر من یا چو دل
بند زلفت برگشودی شد دلم پیدا در او
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۹
منم کز درت سر به راهی نکردم
به جز آستانت پناهی نکردم
بر آنی که خونم به باطل بریزی
گناهی مکن چون گناهی نکردم
من آن نیستم کز خدنگت بنالم
[...]