گنجور

 
جلال عضد

دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد

جان نیست که از دست غمت چاک نگردد

ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف

نوری ندهد آینه تا پاک نگردد

از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید

وز سر نرود مهر تو تا خاک نگردد

تا گردش افلاک بود مهر تو ورزم

آری مگر آن روز که افلاک نگردد

در دیده نیابد دل و جان من اگرچه

در بحر محال است که خاشاک نگردد

خواهد که عنان از دل خلقی بر باید

باید که چنین بسته فتراک نگردد

از گوهر عشق آنکه خبردار نباشد

پیرامن آن بحر خطرناک نگردد

ناموس جلال ار برود باک نباشد

نامی نکند رند چو بی باک نگردد